«لزوم رابطه پیش از ازدواج»
بامداد
من صد در صد موافق آشنايى دختر و پسر قبل از ازدواج هستم، رفت و آمد، صحبت كردن، شناخت از هم و طرز برخورد توى موقعيتهاى مختلف و البته با اطلاع خانوادهها، مخصوصا خانواده يك دختر. اما نمىتونم با همين اطمينان خاطر بگم كه رابطهجنسى هم بايد جزو اين شناخت بشه، شايد دليلم به خاطر جو و طرز فكر جامعهاى هست كه توش زندگى مىكنيم، و شايد تجربه نصفه نيمه خودم…
ممكنه الان براى خيلى از خانوادهها مسئله مهمى نباشه و معتقد باشن كه دختر وقتى به عقد پسرى در مياد ديگه زن طرف هست، اما نه براى خانواده ما يا همسرم. دختر تا وقتى از خونه پدر پا به خانه شوهر نگذاشته حتى اگه به عقد كسى هم درآمده باشه بايد بكارتش رو حفظ بكنه، من اما اين كار رو نكردم، آنقدر عاشق همسرم بودم و آنقدر خاطرش رو مى خواستم كه گوشم رو روى هزار بار تكرار اين تذكر سربسته مادرم بستم و وقتى فقط يک هفته گذشته بود و همسرم ازم رابطه جنسى كاملى رو خواست با كمال ميل قبول كردم. اما حالا خيلى توى دلم احساس مىكنم همين اتفاق مانع از تصميمات بعدى زندگيم شد و حتى احساس آدمى رو دارم كه ازش سواستفاده، و مهمتر از اون بهش تجاوز شده…
هر وقت توى دوران عقد مشكلى پيش اومد چشم بستم و با خودم گفتم من ديگه دختر نيستم كه بزنم زير همه چى! وقتى سادهترين مراسم رو برام انجام ندادن، با خودم گفتم اگه صبر مىكردم و باكره ميموندم، حالا زبانم دراز بود. رابطه جنسى ما باعث شد خيال كنم بايد بسازم و بسوزم، همينه كه هست و من ديگه دختر ماه پيش نيستم و به شدت توى آن دوران آهنگ خواننده انگليسى زبانى توى ذهنم مىپيچيد كه مىخوند من ديگه دختر نيستم اما زن هم نشدم و من تماما چنين حسى داشتم. اگر همين طرز فكر خانواده و تزريقش به من و ترس از داشتن يا نداشتن بكارت نبود، من توى همان دوران عقد شايد جدا ميشدم. اما ترسيدم و موندم و ساختم و روزهايى رو ديدم و از سر گذروندم كه حقم نبود…
دخترم برگ گل منه، شايد احساس مادرانهست كه خيال مىكنم دست آدمى كه به ناپاكى بخواد بهش بخوره رو قلم مىكنم. شايد هم ترس از آسيب رسيدن بهش باشه. اما از طرفى دلم مىخواد استقلال داشته باشه. کاش اون موقع من رو آنقدر رفیق خدش بدونه که من رو از تصميمگيرىهاى مهم زندگىش مطلع کنه. نمىدونم سالهاى آينده كه به اين نقطه از زندگيش ميرسم، رفتار درست ازم سر ميزنه يا نه!؟