همدیگر را یک لنگه پا نرقصانیم

«راه‌های پایان دادن به یک رابطه»

باغچه‌ی همسایه: وبلاگ ماچو بده بیاد

برای من فرقی ندارد یک رابطه عاشقانه‌ است، دوستانه است یا کاری یا خانوادگی یا هر مدل دیگری، برای اتمام آن یک نسخه بیشتر نمی‌پیچم، رک و را‌ست بگویید و چانه‌ها را بزنید و به نتیجه برسانید و تمام، تمام هم نه به معنی اتمام رابطه بلکه جدل بر سر اختلافات پیش‌آمده تمام. این منش در اتمام یک رابطه کاری بیشتر عملی و ملموس است، یک – نارضایتی منجر به استعفا یا اخراج، دو – چند روزی برو بیا و نامه‌نگاری و سوال از چرایی تصمیم، سه – در نهایت یا بازگشت به کار با شرایط جدید یا بازگشت به کار با همان شرایط پیشین یا تصفیه حساب. البته حتی در کار هم کش و قوس‌های مذبوحانه دیده‌ام. طرف فکر می‌کرده خیلی رسمی استعفا داده ولی با اصرار مدیر برگشته و دوباره تقی به توقی خورده استعفانامه امضا کرده و فرستاده روی میز مدیر. شاید بار اول شگرد خوبی باشد برای گوشمالی دادن به سیستم که قدرت را بیشتر بداند. ولی بار دوم دیگر باید بروی چون اگر این رویه‌ات بشود، دیگر نازت خریدار ندارد که هیچ، چوپان دروغگو هم می‌شوی. چنین رفتاری در روابط کاری از نظر همگان رفتاری غیرحرفه‌ای‌ست. ولی در روابط دیگر انگار خیلی هم دلبرانه است. از نظر من همین آدم چون بلد نیست درست تمام کند، در رابطه‌های خانوادگی و دوستانه و عاشقانه هم همین شکل شل‌کن سفت‌کن ها را دارد، بعضی خیلی مجلسی می‌گویند قهر و آشتی. خب خانواده وقتی مهربان باشد همیشه نازت را می‌کشد و آشتی می‌کند، دوست تا وقتی حوصله‌اش را سر ببری تحملت می‌کند و گرنه قهر قهر تا قیامت و عاشق هم که به ذات عاشقی، دل‌خسته است و ظریف و زودی می‌زند به تیپ و تارت.

تمام کردن درست یک رابطه، بلوغ فکری و احساسی می‌طلبد. هر قدر هم آدم تحصیل‌کرده، باسواد، با کلاس، اجتماعی و دنیادیده باشد، تا به حدی از بلوغ نرسیده باشد که بتواند حرف دل و احساسش را شفاف و مشخص ادا کند و با خودش و احساسش روراست باشد، درِ روابط و اتمامشان بر همان پاشنه است که بود و همیشه یکور قضیه یا گاهی هر دو ور می‌لنگد و انرژیشان بر سر اما و اگرها تلف می‌شود. فرد بالغ میفهمد که این بار حرف، باد هوا نیست. می‌فهمد که حرف الکی نزند، که از سر باز نکند. بلوغ مدن ظر با سخنوری فرق دارد. یعنی بلد باشی دلت را در کلمه بیاوری، بلد باشی دل دیگری را بشنوی و بعد هر دو را سبک سنگین کنی، به یک جمع‌بندی مطلوب هر دو طرف برسید و بعد هم به آنچه توافق کرده‌اید پایبند باشید. نه اینکه اگر قرار بر فصل باشد، دوباره فردا فیلت یاد هندوستان کند و رابطه را به کش تنبان تبدیل کنی. یا قرار بر ماندن باشد و بروی که رفتی و انگار نه انگار قراری بوده و مداری. اگر هم قرار بر تغییر شد بدانی که این تغییر در توانت و مطلوبت است. این بلوغ یعنی اینقدر با خودت ندار باشی که بدانی از این رابطه چه می‌خواهی و تا کجا دلت می‌خواهد برایش مایه بگذاری و چقدر برایت می‌ارزد، که بتوانی درست احساس و وقتت را هزینه کنی که فردا حسرتش نماند که کاش زودتر تمامش می‌کردم یا کاش بیشتر برایش می‌جنگیدم. من که کم پیش آمده از این آدم های بالغ به تورم بخورد، شاید به تعداد انگشتان دست. همیشه کمی که از آشنایی گذشت و حرف هایی غیر از آب و هوا رد و بدل شد، این را مطرح کرده‌ام که من حدس زدن در روابط و رمزگشایی از اشارات سر و چشم و … را بلد نیستم، حوصله و انرژی و استعداد یاد گرفتنش را هم ندارم، دلم مثل زبانم است و زبانم راوی دلم. رفتارهایم را با دایرة‌المعارف سادگی معنی کن، اگر احیاناً معنی دیگری یافتی و به دلت ننشست، لطف فرموده و در صورت رنجش بنده حقیر را واضح و مستقیم آگاه ساز تا در صدد توضیح برآیم و از کاهی کوهی بر نخیزد که این وقت طلاست و حیف است بیهوده در نازکی پشت چشم و یعنی معنی و تیکه متلک و آزار هم بگذرانیم. خیر سرمان دوستیم و می‌خواهیم این دو دم عمر را خوش باشیم. یعنی چنین کف دست طور می‌روم جلو در روابطم. دوستان بهتر از آب روانی دارم که با همین منش پنبه‌های هم  را هر از گاهی زده‌ایم و از آن بالشتی به نرمی پر قو در آمده که عمر پانزده بیست ساله دارد دوستی‌هامان. می‌خواهم بگویم فقط تئوری نیست. دیدم که می‌گویم.

حالا حکایت ماست. زد و در همین وانفسای غربت و قحطی هم‌زبان و هم‌وطن، کسی از در رفاقت درآمد و ما هم که تازه‌وارد، خوشمان آمد از آمدنش و پایه‌های دوستی ریخته شد. خب تفاوت‌هایمان مشهود بود و با رونق گرفتن زندگی‌ها تفاوت‌هایمان بیشتر خودش را نشان می‌داد ولی نه آنطور که نشود معاشرت را ادامه داد، نه از آن تفاوت‌های نه من نه تو و نه تو و نه من. خیلی صمیمانه پیش می‌رفتیم تا اینکه یک از خدا بی‌خبری پیدا شد و مستمسکی ساخت و داد دست این دوست و او هم از من رنجید. نه اینکه فکر کنید آمد و گفت فلانی گفته این را گفتی، چرا گفتی؟ نه زبانم لال. در بر همان پاشنه همیشگی می‌چرخید. این من بودم که از بی‌حوصله و بی‌علاقه حرف زدنش و کم‌پیدا بودنش هم شکم برد، هم اینکه گفتم شاید اتفاقی افتاده برایش. بلاخره در بلاد کفر ماها فقط هم را داریم و شاید نیاز به توجه بیشتری از جانب من دارد. پرسیدم و فهمیدم که بعله، قصه سر دراز دارد. با اینکه رفتم و توضیح دادم و دلجویی کردم و خودش اذعان کرد که رفع سوتفاهم شده و گفتم پس مثل سابق، گفت مثل سابق، ولی فقط به کلام گفت و در عمل من را حذف کرد و دور زد. رفتارش و گفتارش یکجوری‌ست که معلوم نمی‌شود رابطه می‌خواهد، رابطه را به شکل قبل نمی‌خواهد، چه می‌خواهد، هیچی به هیچی، منم و یک علامت سوال به این بزرگی. نمی‌شود که باز هم من بروم و توضیح بخواهم، تجربه نشان داده ایشان یا با من روراست نیست یا با دل خودش و باز جریان یک جورهایی پا در هوا فیصله می‌یابد. می‌دانم آخرش می‌رود در پاچه خودم که دوباره آمد موس موس. یا اگر هیچ نگویم هم باز مرحمت می‌شود به پاچه‌ام که بیا ایرانی‌ها تا می آیند خارجه خودشان را گم می‌کنند و با ایرانی جماعت نمی‌سازند. این را بارها خودش به من گفته بود با این پسوند که بیایید ما مثل بقیه نباشیم و پشت هم باشیم. خب تصدقت ما که آمدیم، شما نبودید.

این هم از همان ظرافت‌های دنیای انسان‌هاست که با این همه تمدن و تکنولوژی و علم و های و هوی هنوز خیلی‌ها هیچ از این وادی نمی‌دانند که نمی‌دانند.

2 نظر برای “همدیگر را یک لنگه پا نرقصانیم

  1. مسئله این است که فیس بوک را که باز می کنی پر است از جملات قصار و کلمات فاخر در وصف دوست که چنین و چنان بود و نایاب است و خوبش چنین و چنان…اما هیچ از خودمان نمی پرسیم که آیا ما که در وصف دوست قصه ها می گوییم و جزع و فزع ها می کنیم، خودمان در این تعریف می گنجیم آیا؟؟؟ نمی دانم شاید کلا جملات در جهت مخاطب خاص است و ما دوزاریمان کج!!اما آخر لامروت با این همه کمالاتی که همگان در وصف دوست برمیشمارند و ظاهرا فقط این بنده حقیر سراپا تقصیر بی اطلاع بوده، دنیا باید تا به حال گلستان شده بود!!!

    لایک

دیدگاه‌ها بسته شده‌اند.