«حدود آزادی کودکان»
نیمهشب
ما نسل کوچهها بودیم. در کوچهها بزرگ شدیم. کوچههای تنگ و باریک با خانههای کوتاه کوتاه، با حیاطهای گل و گشاد، با موزاییکهای شکسته شکسته و درختهای توت. با پنجرههایی که از یکی بوی کتلت میآمد، از یکی بوی قرمهسبزی و از یکی هم کباب دیگی. بچههای قد و نیمقدی که لای هم وول میخوردیم، از صبح تا شام. با دست و پاهای زخمیمان، با لباسهای کثیفمان کیف دنیا را میکردیم. تا وقتی از سر کوچه پدرهایمان را میدیدیم و میدویدیم داخل حیاط، یکی یکی، تا کوچه ساکت میشد، تا فردا صبح که دوباره روز از نو، روزی از نو.
این روزها اما دیگر نه کوچهای هست و نه بچهای که در کوچهای بازی کند. پارسال که از کوچه، صدای بازی بچهها میآمد و دخترک شوق بازی در کوچه را داشت من همراهش رفتم، گوشهای نشستم تا با بچهها بازی کرد و بعد برگشتیم. مادرم اما هیچ وقت در هیچ کوچهای کنار من ننشست، نه کوچه خودمان و نه حتی کوچههای اطرافمان که معمولا به آنجاها هم سرک میکشیدیم. مادرم در هیچ کوچهای کنار من نبود.
نمیدانم کار من درست است یا کار مادرم درست بوده. شاید شرایط اجتماعی امروز دیگر این اجازه را نمیدهد. شاید بافت شهری تغییر کرده. نمیدانم… اما این را می دانم، ما در همان کوچهها از سر و کول هم بالا میرفتیم، موهای هم را میکشیدیم، قهر میکردیم، آشتی میکردیم، سر همدیگر جیغ میکشیدیم، همدیگر را بغل میکردیم، گریه میکردیم، قهقهه میزدیم، و هیچ کس نبود. فقط خودمان بودیم و هیچ سوپرمنی کنارمان نبود. ما قهرمانهای خودمان بودیم.
من اما آن روز که با دخترک به کوچه رفتم. اول برایش دوست انتخاب کردم. یعنی گفتم برو با آن یکی، همان که بلوز صورتی به تن کرده، همان که موهایش را بافته، همان که آن گوشه ایستاده، همان که ناخنهای دست راست اش را میجود، بازی کن. وسط ای بازی هم که جر و بحثشان شد این من بودم که مداخله کردم و موضوع را فیصله دادم. و بعد این من بودم که پایان بازی را اعلام کردم. در واقع من هم جزئی از بازیشان بودم و آن ها این را علیرغم میل باطنیشان قبول کرده بودند.
میدانم که ما پدر و مادرهای امروزی، پدر و مادر نیستیم، یک هلیکوپتر مجهز بیست و چهار ساعته هستیم بالای سر بچهها… و چه چیزی غم انگیز تر از این…
قشنگ نوشته بودید، ممنون.
لایکلایک
ممنون از. شمت
لایکلایک