«حدود آزادی کودکان»
سپیدهدم
تلفنی با دوستم صحبت میکردم. تعریف کرد که بعد مدرسهی پسرش قرار بوده او و دوستش که یک کلاس فوق برنامه ثبت نام بودهاند را برساند به کلاس. میگفت دوست پسرش به پدر و مادرش گفته که نمیخواهد برود کلاس و آنها هم قبول کردهاند، همین. سوال این بود که درست است بنا نداریم بچههایمان را مجبور به انجام کاری کنیم اما آیا آزادی به این معنا ست که هر تصمیمی کودک گرفت پدر و مادر بپذیرند؟
مقالهای میخواندم که با این پرسش آغاز میشد: آیا آزادی به معنای نبودِ هر گونه محدودیت است؟ و خودش هم جواب داده بود که خیر. این را روانشناسی با تخصص رشد نوجوانان گفته بود. در طول مقاله بحث میکرد که محدودیتها به کودکان احساس امنیت میدهد. محدودیتهایی مثل ساعت خواب، مدت تماشای تلویزیون و غیره. با این حال در مقایسه با پدر و مادرهای قدیمی که همه چیز اجبار بود، بهتر است به کودک حق انتخاب داده شود تا تمرین آزادی کند. یاد وقتی افتادم که با فرزندمان برنامهریزی چند ساعت بعد از مدرسهاش را انجام دادیم. با هم صحبت کردیم که خب تو وقتی میرسی خانه چند ساعت وقت داری تا خواب؟ سه ساعت و نیم. چه کارهایی را هر روز باید انجام بدهی؟ کدامیک اولویت بیشتری دارد؟ و اینطوری با هم برنامهای برای دوشنبه تا جمعهاش ریختیم. یک هفته که اجراش کرد گفت که خیلی حس خوبی دارد چون خیالش راحت است عصرها که میرسد همهی کارهایش را انجام میدهد و وقت اضافه هم برایش میماند.
تازه که داشت موسیقی یاد میگرفت هر روز عصر باید یادآوریش میکردم که نیم ساعت تمرین روزانه یادش نرود. همان اوایل بود که فکر کردم من چه فرقی با مادر فلان دوستمان دارم که از بچگی مجبورش کرده بود موسیقی یاد بگیرد و همین اجبار دوستمان را از موسیقی زده کرده بود در بزرگسالی؟ فرق داشتم، دارم. هر بار دیدم کمکاری میکند برای تمرین موسیقی، بهش یادآوری کردم که چقدر خوشبخت است میتواند سازی بزند و احساساتش را بیرون بریزد. خب همین شد که نصف تمرین روزانهاش نه به موسیقی کلاسیک که به درآوردن ملودیهای قطعههای پاپی که از رادیو شنیده میگذرد. مجبورش نمیکنم همان که من دوست دارم یاد بگیرد. اصلا همین قضیهی موسیقی یاد گرفتن، مگر من نفرستادمش کلاس، اولین بار؟ این مغایر با آزادی او نبود؟ نه نبود. دو سال اول مدام با هم کنسرت رفتیم، در خانه انواع و اقسام موسیقی با هم شنیدیم، سازهای مختلف را دید، هر بار دوست موزیسینی نزدیکمان بود بردمش ساز تازهای ببیند، و یک روز خودش گفت که میخواهد موزیسین شود و رفت که یاد بگیرد.
به تجربه دیدهام وقتی بچهها را بشنوی و در محدودهای که از پیش تعریف شده به آنها اجازهی تصمیمگیری و آزادی بدهی نتیجهاش بچهایست که به قواعد احترام میگذارد در عین حال که به شخصیت خودش هم اهمیت میدهد و حقوق خودش را نادیده نمیگیرد.
دو یا سه سال پیش بود. یک روز عصر که از مدرسهاش تا خانه با هم پیادهروی میکردیم گفت خوش به حالت مامان که بزرگی. پرسیدم چرا؟ گفت چون هر کاری دلت بخواهد میکنی؟ گفتم نه اینطور نیست، مثلا امروز صبح خیلی از دست تو عصبانی بودم و دلم میخواست بزنمت اما نزدم، چون زدن کار درستی نیست. گفت نه، خب این کار بد بود، ولی هر کار خوبی دلت بخواهد انجام میدهی. گفتم نه، امشب یک تئاتر خوب هست، آخرین شبش است اما من نمیتوانم بروم چون بابا دیر برمیگردد که تو را بگذارم و بروم. گفت چه بد، یعنی اگر من نبودم میرفتی؟ گفتم اصلا ربطی ندارد، من مادر تو ام، خودم تصمیم گرفتهام مسوولیت مادری داشته باشم و خوشحالم، اما همین مسوولیت به من میگوید که فلان کار که دلت میخواهد نکن. بعد توضیح دادم که آزادی معنیش این نیست هر کاری هر وقت دلمان خواست انجام بدهیم، و اینکه وقتی قواعد زندگی با دیگران را یاد بگیری و آنها را رعایت کنی آزادی، یعنی میتوانی خودت آزادانه تصمیم بگیری چه کنی. گفت سخت است. گفتم فقط یک جا هست که میشود هر کاری دلت خواست بکنی، آن هم مثلا کرهی ماهی جایی ست که هیچ آدم دیگری نباشد، هیچ موجودی اصلا نباشد و خودت باشی و خودت، دوست داری؟ گفت نه. و خندیدیم.